سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 42
کل بازدید : 355055
کل یادداشتها ها : 158

< 1 2
نوشته شده در تاریخ 89/4/8 ساعت 10:6 ص توسط محمد


به محض اینکه حس کردی زندگیت تکان خورده سرفه می کنی!و فکر می کنی مدتی که بگذرد همه چیز گندش در می آید.و هنوز مدتی نگذشته گند همه چی در آمده!مدتی ست مرز بین رویا و واقعیت را گم کرده ای!هر اتفاقی را که به یاد می آوری نمی دانی در رویا بوده یا در واقعیت؟:همیشه سعی کردی سطحی نباشی اما هیچ وقت نخواستی خودت را به کسی تحمیل کنی.حالا دیگر صدایت در آمده...اول همه چیز را از چشم او می بینی بعد می فهمی نه!مشکل از تو هم بوده!سعی می کنی حرفی نزنی!مدام با خودت کلنجار می روی بگویم یا نگویم؟نمی گویی و این نگفتن عذابت می دهد.میدانی که نشنید و رفت.رفتن مهم نیست.اینکه نشنید اذیتت می کند.هی با خودت تکرار می کنی او می داند و می دانی که نمی داند.تو در او مانده ای.این ماندن در او را حس می کنی.ماندن نه به این معنا که عاشق شده ای!نه!در او مانده ای و خودت می دانی چه چیزی کار را تمام می کند و این دانستن آشفته ات می کند.همیشه ندانستن آشفته ات می کرد.خنده ات می گیرد.خوشت می آید.دستت را به موازات پاهایت به پایین کشیده ای.دست را از زیر زانو رد می کنی و می نویسی:این حالت را دوست داری!این بار که لبخندت پهن می شود اخم می کنی!خیلی چیزها را در کمترین زمان تجربه کرده ای!سن ات را می توانی با دو سه بار بالا و پایین کردن انگشتان حساب کنی.از این همه تجربه در این سن کم حرص می خوری .
بیدار که می شوی ساعت را تار می بینی!چشم ها را روی هم می فشاری.باز می کنی:شش صبح!طعم تلخی را در دهانت حس می کنی.می پرسی:تو هم طعم تلخ را حس می کنی؟؟دو جفت چشم گرد شده به تو خیره شده اند.انگار مرتکب قتل شده ای..تعجب کرده که ساعت شش صبح چشم هایت باز شده اند.او هنوز خواب می خواهد و تو بیداری...امادهانت تلخ است.چطور او تلخی را احساس نمی کند؟؟می خواهی بگویی:معتاد که نیستم فقط تلخم!و فکر می کنی:اعتیاد تلخ است؟؟می گوید:اثرات سیگار است...می خواهی بخوابی نمی توانی. سنگین شده ای...این روزها می آیند و می روند و تو هیچ کاری نمی کنی.هیچ کاری برای انجام دادن نداری.انگار فقط منتظری روزها بیایند و بروند.کسی را می خواهی که نیست!که نبوده!هیچ وقت نبوده و تو می خواهی اش!کسی را می خواهی که هیچ وقت نیامده در زندگی ات و می ترسی همینی باشد که به تو خیره شده.نمی دانی حتی بوده از اول یا نه!شاید هنوز زود است!می ترسی اما!از این خواستن می ترسی!از همین ترسیدن می ترسی انگار!منتظری هر روز!غریبه گی می کنی با دوستانت!می خواهی آنها بفهمند این حال غریبت را!این غریبه گی را!.همه چیز را تجربه کرده ای!اما انگار باز کمتر و کمتر خودت را شناخته ای بعد این همه تجربه!از خودت هم می خواهی فرار کنی اما در خودت گم شده ای!هنوز خودت را پیدا نکرده ای و راه فراری نمی بینی!از هر چیز دور و بر خودت جمع کرده ای حالت بهم می خورد.و راه فراری نمی بینی .می دانی که حالت خوب نیست.و از اینکه در تنهایی حالت خوب نیست حالت بهم می خورد.از اینکه در تنهایی حالت بهم می خورد حالت خوب است.دلت را به هرچیز که داری خوش می کنی و هیچ نداری که دلت به آن خوش باشد.به راستی که هیچ نداری...هیچ..به جز یک جفت چشم که در ساعت شش صبح روز جمعه به تو خیره شده اند.دل می بندی به چشمهای خواب آلودش...دستش را دور کمرت حلقه می کند....با خودت می جنگی..لجبازی و تسلیم نمی شوی!اما انگار خودت را تسلیم کرده ای!تو همینی!همین هستی که هستی!و هیچ کس نمی داند که تو چه می خواهی ...چشم هایت را روی هم می گذاری....آرامش داری...دست هایش خطوط بدن تو را نمی دانند و همین کافی ست...آرام می شوی...سرت را بین بازوانش پنهان می کنی و بوی بدنِ تازه را فرو می بری


  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ