سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 354597
کل یادداشتها ها : 158

نوشته شده در تاریخ 91/11/28 ساعت 7:48 ص توسط محمد


گوشه 2 چشمتون رو بکشید ( مثل چینی ها ) . . . 


بعد به عکس نگاه کن ... 



  



نوشته شده در تاریخ 91/11/25 ساعت 1:59 ع توسط محمد


من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم.

جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم.
 

ابر و بارونو میدیدیم اما دنیامون قفس بود.
 

چشم به دوردستا نداشتیم همینم واسه ما بس بود.
 

اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن.
 

تو رو پر دادن و جات یه دونه آینه گذاشتن.
 

منِ خوش باور ساده فکر میکردم روبرومی.
 

گاهی اشتباه میکردم من کدومم تو کدومی!
 

با تو زندگی میکردم قفس تنگ و سیاهو.
 

عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهُ.
 

اما یک روز بادِ وحشی رویاهامو با خودش برد.
 

قفس افتاد و شکستُ آینه افتاد و تَرَک خورد.
 

تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم.
 

دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم.
 

تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد.
 

منِ تن خسته رو حتی یکدفعه یادت نیفتاد.
 

حالا این قفس شکسته راهِ آسمون شده باز.
 

اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز



  



نوشته شده در تاریخ 91/11/17 ساعت 8:46 ص توسط رویا


 

داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.او به مدت 45 دقیقه، 6 قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.4 دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.5 دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.10 دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند. 45 دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد. یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد. بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا. او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که 35 میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود. تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود. روزنام? همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟ به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟ در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟ تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟




  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ